یک دفعه احساس کردم شاید دیگر هیچوقت در عمرم نخندم...
خواندن خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت واقعا دردناک است. یعنی اولهایش خوب است، حتی میتواند تو را با کاریکاتورهای جونیور و توضیحات حاشیهای بامزهاش بخنداند و به پیش ببرد اما خب به صفحهی ۳۰۰ (در اپلیکیشن طاقچه) که نزدیک میشوی قلبت پارهپاره میشود. واقعا تکهتکه میشود و از جا در میرود.
چند وقت پیش هم که داشتم پادکست عصر وحشت در اوکلاهما را گوش میدادم به این فکر میکردم که واقعا رنج بومیهای آمریکا با ما و آنچه کشیدهایم قابل مقایسه بوده است. چه بلاهایی که سرشان نیاورده بودند!
مقیاس درد شدن چیز جالبی نیست. چه برای ما و چه برای دیگران. مقایسهشدن یا درس عبرت شدن معمولا دردناک است و خبر خوبی را مخابره نمیکند. یعنی نیست و نابود شدهای و به هدر رفتهای.
دلم میخواست اوضاع برای جونیور، مادربزرگ، خواهر و پدر و مادرش جور دیگری پیش میرفت. دوست داشتم جهان این اندازه با آدمهای خوشقلب و مهربان سختگیر نبود. هیچوقت نمیخواستم از زبان کسی بشنوم که بعد از ماجرایی احساس کرده است شاید دیگر هیچوقت در طول عمرش نخندد.
Comments
Post a Comment