Trade-off

 امروز صبح با یک حال بدی از جایم بلند شدم. یادم رفته بود قبل از خواب مسواک بزنم و دهانم طعم بدی می‌داد. احساس کردم نیاز به خوردن یک میوه آبدار دارم و این شد که ساعت ۶ صبح بلند شدم رفتم سر یخچال و یک نارنگی از وسایل هم‌خانه‌ایم برداشتم و خوردم. حس خوبی داد اما کافی نبود‌. پس یک پرتقال هم (که تنها میوه خوب و ارزان این‌روزهاست، کیلویی ۹،۹۰۰ت) پوست کندم و خوردم. نچسبید. برای یک شمالی کیفیت مرکبات بسیار مهم است و این پرتقال از آن کیفیت اطلاعی نداشت. 

برگشتم به تخت‌خواب. احساس کردم برای بلند شدن زود بوده است اما خب اگر می‌خواستم با خودم روراست و سخت‌گیر باشم می‌توانستم همان موقع کارم را شروع کنم. خوابیدم. تا ساعت (بگذارید پلنرم را چک کنم)، بله تا ساعت ۹.۴۰ دقیقه خوابیدم. بعد. با عذاب وجدان و ناراحتی بلند شدم تا صبحانه بخورم. اما برف می‌بارید. باورم نمیشد در سرزمین اشغالی ج.ا هم برف ببارد. اما خب می‌بارید و اتفاقا خیلی هم قشنگ بود. نمی‌دانم چرا اما یک‌دفعه احساس کردم امروز لعنتی می‌تواند با روزهای دیگر متفاوت باشد و می‌توانم با جریان آب شدید یک شیلنگ فلزی رد تمام روزهای بدرنگ گذشته را شسته و یک روز کاملا جدید را آغاز کنم.

با خودم گفتم، خب، حالا می‌روم یک صبحانه مختصر (که تنها چیزی‌ست که اگر خوش‌شانس باشی در ج.ا گیرت می‌آید: ناچیز، مختصر، حقیرانه) و بعد بلند می‌شوم می‌روم بیرون زیر برف قدم می‌زنم، هم‌ حالم برای ادامه باقی روز بهتر می‌شود، هم چند عکس قشنگ می‌گیرم و هم خب حرف ف، در مورد بیشتر بیرون رفتن، روی زمین نمی‌ماند.

رفتم آب‌جوش گذاشتم و از یخچال و از وسایل هم‌خانه‌ایم نان برداشتم و با فرنچ‌پرس ارزانم چای درست کردم. چون می‌دانم جزئیات صبحانه خوردنم برای شما، یا در آینده  برای خودم اهمیت ندارد از آن عبور می‌کنم. اما نکته‌ی مهم این است که بعد از صبحانه، وقتی پای پنجره رفتم دیدم برف کاملا بند آمده است. از این بدتر نمی‌شد. هیچ چیز در آسمان و حتی روی زمین نبود. یعنی بود یک‌چیزهایی اما می‌خواستم صدسال سیاه نباشد. من برف ِ نوی بزرگ معلق در هوا، که وقتی روی کاپشن گرم‌ات می‌ریزد یک صدایی می‌دهد می‌خواستم. نه چند کپه سفیدی ناچیز روی زمین.

همه‌ی این‌ چیزهای بی‌اهمیت را گفتم که بگویم زندگی معمولا همین است. یا می‌روی صبحانه‌ات را می‌خوری و برف را از دست می‌دهی یا می‌روی زیر برف و نمی‌رسی صبحانه بخوری. همه‌چیز تریدآف است. اینکه می‌خواهی چه چیزی را بدست بیاوری و چه چیزی را از دست بدهی معمولا انتخاب خودت است. ولی لعنتی، خیلی امکانش هست که هیچ‌وقت احساس رضایت نکنی چون بدست آوردن یک چیز هیچ‌وقت از خواستن یک چیز دیگر کم نمی‌کند.

Comments

Popular posts from this blog

وضعیت

دلداده‌ی چراننده گله

تراپی با هانیبال