Posts

وضعیت

 ‌ اساسا حال خوب و بد فقط یه فریبه و بسیار هم موقتی و ناپایداره. چیزی که واقعیت داره وضعیت خوب یا بده. و تنها چیزی هم که مهمه اینه که تشخیص بدی وضعیتت خوبه یا بد. راستش اونقدرها هم تشخیصش راحت نیست. ذهن ما اونقدری که فکر می‌کنیم خوب کار نمی‌کنه. کلی کتاب در این‌مورد نوشتن که ما چقدر راحت فریب می‌خوریم. چقدر راحت اشتباه می‌کنیم تو تصمیماتمون. چقدر ساده می‌تونند ما رو گمراه کنن و مجبورمون کنند کاریو که می‌خوان انجام بدیم. پس فکر نکن همینجوری می‌تونی بگی وضعیتت خوبه یا نه. باید همه حواس‌پرتی‌ها رو بذاری یه گوشه و بشینی خوب نگاه کنی که چی داری و چی نداری. قبل این کجا بودی و الان کجا هستی. کجا داری میری؟ اصلا داری میری؟ باید به این هم فکر کنی که قبلا کی بودی و الان چه‌کسی هستی. باید از ابزارها درست استفاده کنی. باید بدونی مقایسه منطقی چجوریه. باید بدونی حافظه قابل اتکا نیست و به نوشته‌ها و ردپای مکتوب گذشته‌‌ت نیاز داری. باید مشورت کردن رو بلد باشی و درک کنی گاهی آدم‌های نزدیک زندگیت در جنبه‌هایی تو رو بهتر از خودت می‌شناسن. باید بدونی الان داری چیکار می‌کنی، چه امیدهای واهی و چه پتانسیل‌ها

Middle of a War

‌   فکر می‌کنم بیشتر بدبختی ما از این ناشی می‌شود که فکر‌  می‌کنیم در حال زندگی کردن در یک جغرافیای عادی و تحت سیطره یک حکومت نرمال هستیم. البته که یک‌وقت‌هایی بهمان یادآوری می‌کنند که اینطور نیست. وقتی هرچند روز یکبار چند آدم بدون برگزاری یک دادگاه عادلانه و بی‌طرف اعدام می‌شوند. وقتی هر روز ارزش پول ملی به شکل سرسام‌آوری افت می‌کند. وقتی دختران ایرانی سالم به مدرسه می‌روند و روی تخت بیمارستان به پدر و مادرشان تحویل داده می‌شوند. وقتیکه هر تجمع اعتراض‌گونه‌ای به شکل خشونت‌باری سرکوب می‌شود و فیلم‌هایش بیرون می‌آید تازه عده‌ای به خاطرشان می‌آید که انگار نه! در یک وضعیت عادی زندگی نمی‌کنند. اما فراموشی دوباره خیلی هم طول نمی‌کشد. باور کنید هنوز هم عده‌ای هر صبح  با  تصور زندگی در یک کشور نرمال از خواب بیدار می‌شوند.  آدم‌هایی که کشته شدن ۱۵۰۰ نفر در یک هفته و سرنگونی عمدی  یک هواپیمای مسافربری را به یاد نمی‌آورند.  آدم‌هایی که سدهای خالی را نمی‌بینند، زیرساخت‌های فرسوده شده و رو به نابودی کشور را نمی‌بینند، خروج سرمایه را نمی‌ببیند، دریاچه‌ها و رودخانه‌های خشک شده، سیاست‌گذاری‌های اشتبا

تراپی با هانیبال

دیروز پشت صندلی نشسته بودم و مشغول کارم بودم که یکی از آدم‌هایی که خیلی نمی شناختم پشت سرم نشست و گفت که اختلال شخصیت مرزی دارد و شروع کرد با اشتیاق از قرص‌هایی که می‌خورد و تاثیر معجزه‌آسایی که در زندگی‌اش گذاشته‌اند صحبت کرد‌‌ن. مثل ترسوها از او در مورد عوارض قرص‌ها پرسیدم و گفتم روانکاوم چند ماه پیش توصیه کرده است برای درمان افسردگی پیش روانپزشک برم و کمی دارو مصرف کنم‌‌، اما نرفته‌ام. خندید و گفت که عوارض داروهای ضدافسردگی پیش قرص‌هایی که من برای اختلال‌های مختلفم خورده‌ام کمتر از مصرف یک مسکن است. از من اجازه گرفت و پشت لپتاب نشست تا قرص‌های مختلف و تاثیرات و عوارضشان را نشانم بدهد. مثل من به ماتریالیسم معتقد بود و همین باعث شد گفتگو به جاهای خوبی کشیده بشود.  راستش من عاشق این گفتگوهای عمیق و ناگهانی و انفجاری و پر از شفافیتم که ممکن است کمتر از یکبار در ماه یا سال رخ بده. وقتی دو طرف بدون هیچ سدی هرچیزی را که به ذهنشان می‌رسد، می‌گویند. یک اعتماد دوطرفه بی‌حد و مرز اما تقریبا بی‌پشتوانه. هیجان‌انگیز بود و برخلاف همه چیزهای دیگر اطرافم فاقد روح زندگی و حوصله‌سربر نبود. برای همین

Fuck second chances

‌ یک جمله‌ای خواندم و نظرم را جلب کرد با این طرح که: Fuck second chances. People never change. ‌ فکر می‌کنم تقریبا حرف درستی‌ست. البته آدم‌ها تغییر می‌کنند اما این به معنی یک تحول مثبت نیست. آدم‌ها، سیستم‌ها و حکومت‌ها شبیه نمودار‌های سهام در یک Trand قرار دارند و مطابق آن پیش می‌رود. بالا و پایین می‌روند و تغییر می‌کند اما این تغییرات یک الگو و سمت و سوی کلی دارد. و البته که این موضوع آدم‌ها، سیستم‌ها و حکومت‌ها را قابل پیش‌بینی می‌کند. برای همین من به داده‌های تاریخی علاقه دارم. آن‌ها را دنبال می‌کنم، تحلیل‌شان می‌کنم و سعی می‌کنم یک نتیجه‌گیری معقول داشته باشم. همه‌ی این‌ها برای این است که فریب نخورم. من فکر می‌کنم ممکن است که گاهی رفتارها تغییر کند اما الگوها و رویه‌ها معمولا تغییر نمی‌کنند. آدمی که خیانت یا عهدشکنی می‌‌کند و در مورد آن دروغ هم می‌گوید شاید بنابه‌دلایلی دست از خیانت و عهدشکنی بردارد اما احتمالا به دروغ‌گویی ادامه می‌دهد. منظورم این است که شاید مصداق‌ها حذف شوند و تغییر کنند اما رویه معمولا پابرجا می‌ماند. چون تغییر کردن به شکل اساسی واقعا به این سادگی‌ها شدنی نیست.

Trade-off

‌  امروز صبح با یک حال بدی از جایم بلند شدم. یادم رفته بود قبل از خواب مسواک بزنم و دهانم طعم بدی می‌داد. احساس کردم نیاز به خوردن یک میوه آبدار دارم و این شد که ساعت ۶ صبح بلند شدم رفتم سر یخچال و یک نارنگی از وسایل هم‌خانه‌ایم برداشتم و خوردم. حس خوبی داد اما کافی نبود‌. پس یک پرتقال هم (که تنها میوه خوب و ارزان این‌روزهاست، کیلویی ۹،۹۰۰ت) پوست کندم و خوردم. نچسبید. برای یک شمالی کیفیت مرکبات بسیار مهم است و این پرتقال از آن کیفیت اطلاعی نداشت.  برگشتم به تخت‌خواب. احساس کردم برای بلند شدن زود بوده است اما خب اگر می‌خواستم با خودم روراست و سخت‌گیر باشم می‌توانستم همان موقع کارم را شروع کنم. خوابیدم. تا ساعت (بگذارید پلنرم را چک کنم)، بله تا ساعت ۹.۴۰ دقیقه خوابیدم. بعد. با عذاب وجدان و ناراحتی بلند شدم تا صبحانه بخورم. اما برف می‌بارید. باورم نمیشد در سرزمین اشغالی ج.ا هم برف ببارد. اما خب می‌بارید و اتفاقا خیلی هم قشنگ بود. نمی‌دانم چرا اما یک‌دفعه احساس کردم امروز لعنتی می‌تواند با روزهای دیگر متفاوت باشد و می‌توانم با جریان آب شدید یک شیلنگ فلزی رد تمام روزهای بدرنگ گذشته را شسته

یک دفعه احساس کردم شاید دیگر هیچ‌وقت در عمرم نخندم...

 ‌ خواندن خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت واقعا دردناک است. یعنی اول‌هایش خوب است، حتی می‌تواند تو را با کاریکاتورهای جونیور و توضیحات حاشیه‌ای بامزه‌اش بخنداند و به پیش ببرد اما خب به صفحه‌ی ۳۰۰ (در اپلیکیشن طاقچه) که نزدیک می‌شوی قلبت پاره‌پاره می‌شود. واقعا تکه‌تکه می‌شود و از جا در می‌رود. چند وقت پیش هم که داشتم پادکست عصر وحشت در اوکلاهما را گوش می‌دادم به این فکر می‌کردم که واقعا رنج بومی‌های آمریکا با ما و آنچه کشیده‌ایم قابل مقایسه بوده است. چه بلاهایی که سرشان نیاورده بودند! مقیاس درد شدن چیز جالبی نیست. چه برای ما و چه برای دیگران. مقایسه‌شدن یا درس عبرت شدن معمولا دردناک است و خبر خوبی را مخابره نمی‌کند. یعنی نیست و نابود شده‌ای و به هدر رفته‌ای. دلم می‌خواست اوضاع برای جونیور، مادربزرگ، خواهر و پدر و مادرش جور دیگری پیش می‌رفت. دوست داشتم جهان این اندازه با آدم‌های خوش‌قلب و مهربان سخت‌گیر نبود‌. هیچ‌وقت نمی‌خواستم از زبان کسی بشنوم که بعد از ماجرایی احساس کرده است شاید دیگر هیچ‌وقت در طول عمرش نخندد‌. ‌

دلداده‌ی چراننده گله

‌   امروز روانکاوم پرسید که چرا دیگر نمی‌نویسی؟ انگار نوشتی کمکی به من یا او می‌کند. یک‌سری خزعبلات در مورد عدم نیاز به نوشتن گفتم، اینکه دیگران بسیار بهترش را نوشته‌اند و کافی‌ست بگردی و بخوانی و از اینجور حرف‌ها. بعد او گفت من هم این‌ها را می‌دانم و با این حال در اینستاگرامم چیزهایی منتشر می‌کنم چون احساس می‌کنم آدم‌هایی در سطح خودم وجود دارند که نیاز دارند این حرف‌ها را بشنوند. حرفش کاملا خالی از معنا نبود. بعد، امروز عصر، موقع خواندن آخرین پست شیدا راعی تصمیم گرفتم این‌ها را بنویسم. در مورد یک مسئله‌ی بی‌اهمیت (عدس‌پلو، فایل ارائه، سیو کردن طعم‌ها) نوشته بود، اما لامذهب چنان خوب می‌نویسد که آدم را سر ذوق می‌آورد. اما این چه نام و عکس پروفایلی‌ست مرد؟ دلداده‌ی چراننده گله؟ متوجه نمی‌شوم. در انتخاب اسم اینجا مانده‌ام. همیشه در پیدا کردن نام درمانده عمل می‌کنم. فعلا از روی این بیت مولوی انتخابش کرده‌ام، برای اینکه عمیق به نظر برسم. عجب باغ ضمیرست آن، مزاج شهد و شیرست آن.  و یا در مغز هر نغزی، شراب بی‌خمارست آن.  نمی‌دانم چرا ف هنوز جواب پیامک‌م را نداده. امروز در میان ممبرهای کانال گ